در ميان انبوه ستاره هاي آسمان،ستاره اش را چيده بود.ستاره ي آسمان خانه را«فاطمه»نام نهاده بود.سيد عاشق اين ستاره بود... و عجيب بود رابطه ي ميان اين پدر و دختر كه مبهوت آنم!رابطه ي محب و محبوب،مراد و مريد،عاشق و معشوق و اگر كفر نبود مي گفتم رابطه ي عابد و معبود. مي گويند:وقتي از معركه ي عاشقي خرمشهر مي آمد،آنقدر بي تاب بود،آنقدر مشتاق يك لحظه وصال دختر،كه به خود مجال بيرون كردن پوتين از پا نمي داد!حلقه ي اشك شوق در چشمانش،به گرد آغوش فاطمه حلقه مي بست.انگيزه اش از جبهه رفتن خدا بود و از خانه آمدن،فاطمه...اما فاطمه هنوز پنج ماه بيشتر نداشت. مي پنداشتند او اين عشق را درك نمي كند... صحنه اي از آن عشق آنجا بود كه پدر مي دانست براي آخرين بار مي رود.قلبش داشت از جا كنده مي شد.فاطمه در آغوش مادر آرام گرفته بود.سيد مي گريست و فاطمه از پشت پرده ي اشك مي نگريست.لبانش را به گونه ي فاطمه نزديك كرد تا براي آخرين بار ببوسد فاطمه ي زيبا و درخشانش را.دخترش را...لبان خشكيده اش كه به چشمه ي زلال گونه ي فاطمه نزديك شد،شمشير دندان هايش راناگاه بر كوير لبش فرو كرد و نبوسيدش...!و با همان عطش درون چهره خود را عقب كشيد و سيل اشك بر تمام چهره اش جاري شد.مي گفت مي دانم اگر ببوسمش باز دلم گره مي خورد به نگاهش.دست و پايم را مي بندد و اجازه ي رفتن نمي دهد... اين را گفت و رفت. و فاطمه ماند و عشق...كسي ديگر به او ياد نداد كه بگويد،بابا.كسي نبود كه به هنگام رفتن دست او را به گرمي بفشارد و بخواندش،دختر بابا!فاطمه ماند و عشق و خدا... قصه ي عشق اما به آخر نرسيد!فاطمه عاشق بود.همگي دريافتند.در همان لحظه كه نوزاد صدا زد:«بابا»
(نوشته اي از فرزانه اميريان،آموزشگاه تربيت)
موضوعات مرتبط: انشاء دانش آموزان
برچسبها: انشای دانش آموزان , ادبی , شهدا

