زنگــ انشا

قلمت را بردار،بنویس از همه ی خوبیها؛زندگی،عشق،امید

زنگــ انشا | برای پدرم

طیبه غلامی
زنگــ انشا قلمت را بردار،بنویس از همه ی خوبیها؛زندگی،عشق،امید

عید قربــــ ــان مبارکـــــ...

ابراهیم سربلند از آزمایشی بزرگ

ابراهیم چاقو را بدست گرفته بود  اما اسماعیل آرام و بی صدا در جلوی پایش زانو زده بود ،آرام چشمانش را بست ...چاره ای نبود درد داشت خداحافظی از تنها دلبندش،میوه ی عمرش اما....

اسماعیل زیر لب زمزمه می کرد ....چاقو را بر گردنش گذاشت ولی انگار کند بود و نمی برید...دوباره امتحان کرد نه ...خدای من چرا؟؟؟؟

ناگاه صدایی به گوشش رسید گوش داد با تمام وجودش ...و صدا نزدیک و نزدیک تر شد الله اکبر در آن صحرای خشک و بی آب و علف گوسفندی ظاهر شد  و ابراهیم را شگفت زده کرد....باورش نمی شد و ندای وحی بود که آرامش کرد و نوید داد که ابراهیم تو توانستی از آزمایشی بزرگ سربلند بیرون آیی و نزد خدایت بهترین باشی تو همواره پیروزی و سربلندی،سربلند از آزمایشی بس بزرگ خوشا به سعادتت..

نوشته ای از ساجده روستایی،آموزشگاه نجمه(س)

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

کعبه می داند آن روز چه گذشت....

هوا گرم  و لطیف است و زمین و آسمان زیباتر از همیشه، قربان سفره اش را بر زمین گشوده .آری بهترین روز خداست

قربان برای ابراهیم(ع)واقعه ای زودگذر و اتفاقی نبود نه برای ابراهیم(ع)و نه برای مردم ...اما گویا آن روز از همیشه سربلندتر بود سربلند از آزمایشی بزرگ...

آن روز هیچ چیز مثل همیشه  خوب نبود،خورشید زرد پرنورتر از همیشه با زردی خاصی می درخشید شیطان خروشان تر از همیشه با رنگی سرخ نقاشی شده بود و خاک با قلمی قهوه ای خودنمایی می کرد و تنها ابراهیم بود که سبز سبز بود کعبه اما با همه متفاوت بود

کعبه با مداد مهربانی و غرور به تصویر کشیده شده بود رنگی که هرگز رنگ نباخت و سال ها ماند و ماند و تاریخ را سینه به سینه برای آیندگان به یادگار گذاشت تاریخ رو سیاهی شیطان و سربلندی حقیقت را

چرا که آن روز هم تنها کعبه می دانست چه گذشت و خدای کعبه

آری کعبه با آن همه شرافت و عظمت ماند و خود نمادی از قربان شد که کعبه قربان بود و قربان ماند....

نوشته ای از فاطمه دادپور،آموزشگاه نجمه(س)

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

لحظه ای در قربانگاه

آن روز ابراهیم و اسماعیل چشم در چشم یکدیگر دوخته بودند.ابراهیم اما سخت ترین لحظات را سپری می کرد یک تصمیم گیری بزرگ ولی طاقت فرسا پیش رو داشت،قربانی فرزند یا قربانی هوس ها و اطاعت از امر خدا؟؟؟

چاقو را برداشت و نگاهی به جگر گوشه اش انداخت حس بدی بود قربان کردن فرزند عزیزش  اما باید به شیطان ثابت می کرد که خدا برترین و بهترین است و خواسته الهی بر حق است

 و این گونه بود که پدر و پسر تسلیم امر خدا شدند ...اما خدا برق ایمان را در چشم ابراهیم دید نور عشق را در دل اسماعیل نظاره کرد و در این هنگام قوچی را فرو فرستاد و به جبرئیلش فرمود این است قربانی و بدین وسیله هردو از آزمایشی بزرگ سربلند بیرون آمدند و شیطان را مبهوت ساختند و مأیوس ....

آن روز به خوبی تمام شد ولی این گونه آزمایش ها در زندگی کم نیستند مهم این است که بین خوب و خوب تر یا خوب و بد کدام را انتخاب کنیم بین امر خدا و خواسته های حق و بین خواسته های دنیوی خودمان  کدام را برگزینیم ؟و چگونه به سعادت دنیا و آخرت دست یابیم...

عیــــد قربان روز به مسلخ کشیدن نفس و به معراج  بردن عشق بر همگان مبارک

غـــــــ ــم هایـــــتـــــان قــــــــربانی شــــ ــــادی هــــــایتــــ ــــان

نوشته ای از متینه غیب اللهی ،آموزشگاه نجمه(س)


۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

                                       اسماعیل به قربانگاه میرود...
چه سخت است انسان عزیز ترین کس خود را با دستان خودبه قربانگاه ببرد.
عمرش را...میوه ی دلش را...تمام ثمره ی زندگی اش را...وامیدها و آرزوهایش را باخودبه قربانگاه ببرد.
این یک امتحان سخت ودشوار برای حضرت ابراهیم بود.
وقتی ابراهیم با دستان خود فرزندش را به سوی قربانگاه می برد،پاها ودستانش می لرزید و مدام نام خدارا زمزمه می کرد.اما با قلبی استوار و ایمانی قوی قدم های لرزانش راتنها و تنها برای اطاعت از دستور خداوند برمی داشت.
و شیطان نفرین شده نیز به سختی می کوشید تا بازمزمه های وسوسه انگیزش امتحان او را خراب کند.اما هربار حضرت ابراهیم واسماعیل سنگی برمی داشتند و با نفرین شیطان را از خود دور می کردند.گویی شیطان بسیار سرسخت بود و هم چنان تلاش می کردتا حضرت ابراهیم را از این ماموریت مهم منصرف کند.
اما ...حضرت ابراهیم وپسرش توکلشان برخدا بود و اسماعیل پابه پای پدرش به سوی قربانگاه قدم برمی داشت.
سرانجام به قربانگاه رسیدند...
به قربانگاه که رسید دستانش می لرزید وپاهایش سست شد.اما اسماعیل زانوانش را برزمین زد و آرام نشست.ابراهیم با ترس خنجرش را بیرون کشیدوهمچنان که نام خدا را برلب داشت با توکل برخداچاقو را برگلوی پسرش گذاشت.
اسماعیل بالبخندی دردناک چشمان پاک ومعصومش رابست.
چه سخت بود...چگونه می توانست جواب مادری را بدهدکه انتظار پسرش را می کشید،چه جوابی می توانست به مادرش بدهد...

چه حالی پیدا می کرددل مادرش وقتی که می فهمید ابراهیم (ع)خود پسرش را به قربانگاه برده و او را کشته است
دلش یکباره می سوخت،می سوخت و آب می شد

وقتی که می فهمید تمام زحماتش...تمام امیدها وآرزو هایش...تمام میوه وثمره ی زندگی اش...وتمام هستی اش به یکباره نابود می شد.
اما نه عشق بین پدر  وپسر و نه هیچ چیز دیگر نمی توانست اورا از این کار منصرف سازد.
پس شروع کرد
چاقو را برگردن پسرش انداخت اما چاقو نمی بریدچاقورا برسنگی کشید و دوباره شروع کرد...اما نه ،گویی چاقو نیزبه فرمان خداگلوی طفل مظلومش را نمی برید.
ناگهان قوچی برقلب زمین نازل شد.
وحضرت ابراهیم توانست با امتحان سخت ودشواری که خداوندبرروی دوش او گذاشته بودسربلندوپیروز درآیدو به مردم ثابت کندبرای انجام دستورات خداوند حاضر است هرکاری را انجام دهد.

نوشته ای از زهرا خواجگی،آموزشگاه نجمه (س)


برچسب‌ها: تبریک اعیاد , مذهبی , برای پدرم

ادامه مطلب
تاريخ : چهارشنبه سوم آبان ۱۳۹۱ | 23:37 | نویسنده : طیبه غلامی |

در سالگرد مرگ پدرم...

... خیابان ها دیگر صدای پای او را
زمزمه نکردند..
و دیگر بوی نفس او
در هوا پخش نشد
او رفت
و روز رفتنش را یادم هست
باران میبارید
و من تنها دستی را دیدم که در هوا تکان می خورد ..
و نگاهی که دیگر باز نگشت.
و امروز باران می آمد
سالگرد رفتن او بود
آسمان پا به پایم گریست
و خیابان ها سیاه پوش رفتنش بودند... ...


موضوعات مرتبط: دل نوشته ها
برچسب‌ها: دلنوشته , ادبی , برای پدرم

ادامه مطلب
تاريخ : دوشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۸۹ | 22:48 | نویسنده : طیبه غلامی |

برای پدر

براي پدر كه در آخرين روزهاي خزان۸۷تنهايم گذاشت

امشب در ظلمت و تاريكي شب براي تو مي نويسم اي پدر!

در اين سكوت شب مي خواهم با تو نجوا كنم،تو كه شايسته ستايشي.امشب براي كسي مي نگارم كه دلم دردمند اوست.احساس مي كنم در آن سوي خاطره هايم باران مي بارد زيرا دقايقي چند است كه پاره هاي ابر،چشمم را احاطه كرده است و بي قرار مي بارد، گويي يك ستاره روي پلكم آهسته در حال طلوع است.آه كه امشب چقدر تنهايم و در اين تنهايي مطلق به تو مي انديشم،اي مهربان پدر.

چقدر از سكوت ثابت كوچه هاي عمر دلم گرفته است؛اكنون مدت هاست دلم هواي سفر دارد اما نمي دانم چرا نمي توانم بال هاي قفل شده پنجره اتاقم را بشكنم و به دنبال احساسات آواره ام در تقويم روزهاي آبي ياد سفر كنم؛شايد مي ترسم به كوه هاي ابري سرنوشت برخورد كنم و شاخه هاي نازك روحم شكسته شوند.

آه اي پدر خوب من،تكيه گاه زندگي من،مدتهاست از تاريخ رفتنت در فصل غم گرفته پاييز مي گذرد اما هنوز در پناه سايه ي تكيه گاه پراميد تو زنده ام.آه اي والاترين فداكاري ها،تو سالار راه شناس كاروان عمر من بودي؛تو ابر رحمتي بودي كه كشتزار زندگي ام را سيراب مي كردي؛تو براي من زندگي بودي و من زندگي را از تو آموختم؛تو با قلب مهربانت و با دست هاي رنج كشيده ات براي من آسايش آوردي .هربار در را به رويت مي گشودم تو رابا لبخندي شيرين مي يافتم.صداي گرم تو سكوت خانه را مي شكست و تو چه زيبا از خاطراتت برايمان مي گفتي از سختي روزگاران گذشته... و ياد زلزله ويرانگر۴۷ چشمانت را پر از اشك مي كرد ياد عزيزانت و پاره هاي تنت و تو چه صبور و استوار بودي.

پدر تو با باران رنج هاي خود كوير زندگي مرا گلشن كردي.موهاي سپيد شده تو و چشمان خسته ات افسانه بلندي از فداكاري ها و تلاش هاي بي دريغت بود.تو شمع زندگي من بودي؛تو روشني تاريكي هاي دلم بودي  اما چه زود اين شمع فروزان به خاموشی گراييد.آه اي پدر در تاريكي زيستن چقدر سخت است و بي تو بودن غم انگيز و دردناك.

افسوس كه نمي دانستم روزي شمع زندگي من خاموش خواهد گرديد.آن زمان كه تو را به خاك مي سپردند از خاك خواستم نگهدارت باشد چرا كه پيكر عزيزي را در آغوش مي گرفت كه براي من بي همتا بود .سايه غم و مصيبت بر زندگي سايه انداخت و كوله بار درد و رنجي را به دوش گرفتم كه سنگيني آن كمرم را شكست.

چگونه از ياد ببرم دست كرمت را كه بر سر هر آشنا و بيگانه اي مي كشيدي؟چگونه زار نزنم در حالي كه بهترين عزيز خود را در كوچه پس كوچه هاي غربت گم كرده ام.من شهپر خالدار آرزوهايم را در پيچ و خم موسيقي غمناك زندگي تا ژرفاي چكيدن جا گذاشته ام و امروز كنار پنجره خاطرات،به باغ خاطرات ديروز چشم دوخته ام تا شايد حصار آينده بر جراحت قلبم مرهم گذارد چرا كه هرگز مرگت را باور نخواهم كرد و نخواهم پذيرفت لحظه ها را بي تو پرواز دادن،بي تو جريان زمان راگذراندن.روحت شاد اي پدر

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته ها
برچسب‌ها: دلنوشته , ادبی , برای پدرم

تاريخ : چهارشنبه دوم تیر ۱۳۸۹ | 23:14 | نویسنده : طیبه غلامی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.